در سال1998 که به کشور تایلند رفته بودم از معبد بودای طلایی بازدید کردم .انچه می خوانید سرگذشت مجسمه بودای طلایی است: درسال1957 گروهی از باید محل یک مجسمه بودای گلی را به محل جدیدی انتقال می دادند .به علت ساخت بزرگراه به سوی بانکوک محل معبد باید تغییر میکرد . هنگام حمل تندیس با جرثقیل، به دلیل سنگینی ان، مجسمه ترک خورد. نکته مهمتر اینکه بارش باران اغاز شد . راهب ارشد که تصور میکرد ممکن است بودای مقدس اسیب ببیند، دستور داد مجسمه را بر زمین بگذارند و برای حفظش از باران، روی ان را با چادری بزرگ بپوشانند . پاسی از شب نگذشته بود که راهب ارشد برای بازدید مجسمه به سراغش رفت. او چراغ قوه ی خود را به زیر چادر برد تا از خشک بودن مجسمه ا طمینان حاصل کند . همین که نور چراغ قوه به ترک ها تابید، او درخشش ضعیفی را دید.به معبد رفت، یک قلم و چکش اورد و به کندن گل ها پرداخت . هر تکه گل خشک شده را که بر می داشت روشنایی بیشتر میشد . چندین ساعت طول کشید تا او خود را با بودای طلایی فوق العاده ای مواجه دید. تاریخ شناسان معتقدند که سال ها پیش قرار بود ارتش برمه به تایلند حمله کند.راهبان که گمان میکردند کشورشان به زودی مورد حمله قرار میگیرد .بودای طلایی و پر ارزش خود را با گل پوشاندند تا اینکه گنجینه خویش را از تصرف برمه ای ها مصون دارند . به نظر می رسید که برمه ای ها تمام راهبان را قتل عام کردند و راز بودای طلایی تا ان روز در سال 1957 نا گفته باقی ماند . در بازگشت از تایلند، پیش خود فکر میکردم همه ما مانند بودای گلی هستیم که با پوششی از ترس پوشیده شده ایم . مه در مسیر زندگی،بین دو تا سه سالگی به پوشاندن"اصل طلایی"خویش میپردازیم. وظیفه کنونی ما این است که همچون ان راهب،قلم و چکش به دست، بار دیگر خود واقعی خویش را کشف کنیم.